وجود ژانر فلسفی در ادبیات، شاید خیلی به مذاق فیلسوفها خوش نیاید. با آنکه بین افراد کتابخوان، مطالعه رمانهای ژانر فلسفی طرفداران کم، اما سرسختی دارد، اما شاید کمتر کسی مرز باریکبین فلسفه و ادبیات را بداند. فلسفه از یک ذهن تحلیلگر میخواهد که گرههای ذهنی و مشکلات مفهومی را به صورت منصفانه، بیطرفانه و دقیق بررسی کند. در حالی که ادبیات به دنبال تخیل است تا یک مفهوم مرموز، مبهم و خاص را به ما نشان دهد. بنابراین طبیعی است که کشاندن فلسفه به دنیای ادبیات کاری دشوار و البته ظرافتمندانه باشد که از دست هر نویسندهای بر نمیآید.
برای آنکه یک ژانر فلسفی در نوشتن رمان خلق شود، نویسنده باید هم فیلسوف باشد و هم اهل ادب. عیب کار اینجاست که نویسندهای که فیلسوف باشد، با شک وتردید به ادبیات مینگرد. به همین دلیل است که بسیاری از فلاسفه از نوشتن رمان یا داستان ابا دارند. البته تاریخ فلسفه همواره نسبت به ادبیات اضطراب زیادی داشته است. افلاطون به طور آشکار با هنر و ادبیات رابطهای خصمانه داشت و معتقد بود این دو، مقولهای جدا از هم هستند. به همین دلیل همواره در طول تاریخ فلسفه، اعتقاد بر این بوده است که فلسفه برای عدهای محدود از افراد جامعه نوشته میشود تا توهمات فکری را برطرف کند. در حالی که ادبیات به توهمات فکری اضافه میکند.
اما همه نویسندگان و فیلسوفان مانند افلاطون فکر نمیکردند (البته حتی خود افلاطون نیز در زمینه نوشتن و نویسندگی یک هنرمند بینظیر بود!). رفتهرفته افرادی مانند نیچه، شوپنهاور، کیرکگور و سارتر پیدا شدند که هم نویسندگان و هم فیلسوفان پرآوازهای بودند. فیلسوفانی مانند سارتر رمانهایی را نوشتند که هنوز هم در ردیف کتابهای پرفروش دنیا قرار دارند، مانند تهوع. از طرفی، نویسندگانی مانند توماس مان نیز با تمثیلهای فلسفی داستانهای متعددی را خلق کردند.